۱۴۰۲/۱۱/۳۰

ظاهرگرا

بغل‌دستی‌ام باشگاه می‌رود. بدنِ خوش‌فُرمی دارد. لباس‌هایِ تنگ می‌پوشد تا بدن‌اش را نمایش بدهد. از نمایشِ دارایی‌های‌اش لذت می‌برد. معتقد به داشتنِ نظم و ایده برایِ موفقیتِ اقتصادی و پیشرفت است. باقاعده و متعهد، نگاهی رو به پیش دارد. موها را رو به بالا شانه می‌کند و صورت‌اش را می‌تراشد. چهره‌ای مصمم و تخس دارد. محاسبه‌گر و سطحی و مغرور است. برایِ زندگی‌اش تلاش می‌کند. آخرِ هفته‌ها فیله و ماهی و برنج و تخم‌مرغ می‌گیرد و برایِ وعده‌هایِ روزانه‌اش غذایِ سالم آماده می‌کند. بویِ خوب می‌دهد و آراسته لباس می‌پوشد. صبورانه کار می‌کند. خوش‌برخورد و آداب‌دان است. می‌داند از زندگی چه می‌خواهد. به دنبالِ خریدِ بهترین چیزها از مشهورترین برندها ست. درگیرِ حاشیه نمی‌شود و از همسرش با احترام یاد می‌کند و حلقه در دست دارد. از قیمت‌هایِ روز باخبر است. تقریباً هیچ چیز در موردِ سیاست و امورِ اجتماعی نمی‌گوید، اما کمی که به پر و پای‌اش بپیچی، می‌بینی که مثلِ اغلبِ آدم‌هایِ پیرامون‌مان، از سیاست و اجتماع ناراضی ست. هویت‌اش را به این چیزها پیوند نزده. یکی از دو خواهرش آمریکا ست. قصدِ مهاجرت ندارد. دوستانِ خوب دارد با پدر و مادری پیر که نمی‌تواند تنهای‌شان بگذارد. دارد برایِ ساخت و ساز در خانه‌یِ پدری برنامه می‌ریزد. دمِ چند نفر را در شهرداری دیده که بتواند نزدیکِ پنجاه متر خلاف کند. فکر می‌کند سودِ خیلی زیادی از این کار عایدش می‌شود و با این قیمت‌ها ارزش‌اش را دارد. خیلی حوصله‌یِ شبکه‌هایِ مجازی را ندارد، اما آدم‌ها و قیمت‌ها و اخبار را با دقت در اینستاگرام دنبال می‌کند. خودش زیاد اهلِ پُست گذاشتن نیست. بیشتر لایک و لبخند می‌گذارد و هوایِ رفقای‌اش را دارد. محکم و قضاوت‌گرانه حرف می‌زند و به راهی که می‌رود مطمئن است. معلوم است که در موردِ چیزها و کارها با دقت فکر می‌کند و مهندسی‌وار تصمیم می‌گیرد، و این یعنی همه‌یِ پیچیدگی‌ها را به نفعِ عملِ مؤثرِ نهایی حذف یا ساده می‌کند. به متغیرهایی نظیرِ پول، وقت، اعتبار، و از این جور چیزها، اولویت می‌دهد. واضح است. می‌دانی چه می‌خواهد و چه می‌گوید و به کجا نگاه‌اش را دوخته.

در مخاطبی که از بیرون می‌بیند، بغل‌دستی‌ام ترکیبی از ستایش و بُهت و تحقیر را بیدار می‌کند. اگر تحقیرش می‌کنند به این دلیل است که ساعیانه، چنان نظامِ روشنی از امورِ محاسبه‌پذیر در زندگی‌اش بر پا کرده، که مخاطبِ حقیر را به این فکر می‌اندازد که او هیچ سهمی از معنا و کیفیت و امورِ سنجش‌ناپذیر در چنته ندارد و باید از این بابت به حال‌اش افسوس خورد. تحقیر و طردِ معناکاوانه نخستین واکنشِ انسانِ فرومایه به مشاهده‌یِ ماده و مایه‌ای ست که در خود نمی‌بیند و داشتن‌اش را آرزو می‌کند. اما درست بعد از این تحقیر است که چهره‌یِ جادوییِ بغل‌دستی‌ام در ذهن مخاطبان‌اش ساخته می‌شود. او این آدم‌هایِ فرومایه را اصلاً به حساب نمی‌آورد. نمی‌بیندشان. و این همان جایی ست که نمی‌توانند بفهمند که در این روزگار با او چه می‌توان کرد. در واقع، دیگر زورشان نمی‌رسد تا با تکیه بر تقابل‌هایِ معنایی خودشان را متمایز کنند. روزگارِ این فن به سر آمده. آن قدر سرسختانه به زندگیِ در بندِ ظاهرش چنگ زده که دلِ هر تحقیرگرِ فرومایه‌ای را نرم می‌کند، چنان که عاقبت هر ناظری از خود می‌پرسد که جز تحسینِ همه‌یِ آنچه او در زندگی جدی گرفته - لباس، خوراک، کار، ورزش، پول، ساختن - چه می‌توان کرد؟ و مگر زندگی چیست جز آنچه بغل‌دستی‌ام محکم و روشمند و استوار آن را به بیان درآورده؟ این لحظه‌ای ست که به تدریج دورش جمع می‌شوند و از عادات‌اش تقلید می‌کنند. چند روز پیش، جوانکِ گولاخ و بامزه‌ای آمد و در موردِ خریدِ کفش از او اطلاعات گرفت. کفش‌ها را با اطلاع از تخفیفِ یکی از فروشگاه‌هایِ مطرحِ ترکیه، نصفِ قیمت خریدند. بغل‌دستی‌ام خانمی را می‌شناسد که با دستمزدِ منصفانه از ترکیه کالاهایِ برند وارد می‌کند و او سال‌ها ست که به همین شیوه لباس خریده. جوانکِ گولاخ می‌گفت که شورت هم می‌خواهد و با این تخفیف‌هایی که آن ور می‌گذارند، همه‌چیز خیلی برای‌اش باکیفیت و به‌صرفه تمام می‌شود.

بغل‌دستی‌ام موتورسیکلتِ گران‌قیمتی دارد که جلویِ در می‌گذارد. دیروز به پسرِ دستمال‌به‌دستی که به موتور خیره شده بود پیشنهاد داد که پنجاه تومن بگیرد و با دستمال‌اش موتورِ خیس از باران را خشک کند. پسر قبول کرد. پنجاه تومنِ پسر را داد و دستی به سرش کشید و منتظر شد که برود. بعد خودش دستمال درآورد و تقریباً دوباره موتور را تر و تمیز کرد.

۱۴۰۲/۱۱/۲۹

 نوشتنِ متن (هر متنی، از انشاء و دل‌نوشته گرفته تا تحلیل و توصیف) در موردِ آنچه در سرزمینِ فلسطینِ امروز رخ می‌دهد را دوست ندارم. ماجرا عریان‌تر از چیزی ست که نوشته روی‌اش سوار شود. بزرگیِ این رنج زبان‌ام را بند آورده. راست‌اش تحلیل و نوشته در این زمینه کم نخواندم؛ کم هم نیست. اما یک سویه از نوشتن، ثبت کردنِ خالص است، کشیدنِ خط رویِ دیوار، شمردن، رد و اثر به جا گذاشتن، زخم زدن، حک کردن. من این خط را روی دیوار می‌گذارم تا این بی‌رحمیِ سازمان‌یافته‌ای که دنیایِ متمدن و نظام‌هایِ عبثِ حقوقِ بشر نظاره‌اش می‌کند را مثلِ برهانی که بازمی‌گردد، برایِ خودم ثبت کرده باشم.


۱۴۰۲/۱۱/۲۵

فنونِ مبارزه

امروز، در جلسه‌یِ کتابخوانی، علی مثالِ جالبی زد. بحثِ آن دسته از کتاب‌هایِ روان‌شناسی بود که سعی می‌کنند به افراد تکنیک‌هایی برایِ زندگیِ بهتر بیاموزند و بعضی‌هاشان خیلی پُرفروش شده اند. مثلاً به آدم‌ها یاد می‌دهند چطور عادت‌هایِ خوب در خودشان ایجاد کنند، یا چطور رفتارهایِ ناخوشایند و ناپسندشان را مهار کنند، یا چطور قادر باشند تا با تکیه بر برنامه‌ریزی و انضباطِ شخصی، هر روز کاری که درست می‌دانند را به شکلِ منظم پی بگیرند و از آنچه دوست ندارند دوری کنند. اغلبِ آموزه‌هایِ این کتاب‌ها در عمل به‌کارگرفتنی ست. مثلاً آدم‌ها می‌توانند با تکیه بر این آموزه‌ها روزی چند صفحه کتاب بخوانند، چیزی یاد بگیرند، قدرتِ توجه‌شان را افزایش بدهند و از این قبیل. کارمندِ بی‌اعصابِ یک فروشگاه که شاید در روز چندین بار زیرِ بارِ نگاه، حرف، یا عملِ مشتری‌هایِ از خودراضی فروریخته و کنترلِ اعصاب‌اش را از دست داده، با به کار گرفتنِ مهارت‌هایِ ذکرشده در این کتاب‌ها می‌تواند بر خشم یا نارضایتی‌اش غلبه کند و رفتارِ مناسبی ارائه کند. مثلاً بیشتر به مشتری‌ها لبخند بزند، یا کنترل‌شده‌تر خشم‌اش را بروز بدهد.

عرفان با چشم‌اندازِ خاصِ خودش این مهارت‌هایِ روان‌شناختی را تحقیر می‌کرد. می‌گفت اتفاقاً کارمندِ آن فروشگاه اگر آدمِ سالمی باشد، باید در برابرِ توهین یا تحقیر از کوره در برود و خشم‌اش را بیرون بریزد. همه‌یِ ما تجربه‌یِ این را داشته ایم که از خودِ واقعی‌مان، از درون‌مان، از نیازها و امیالِ اصیل‌مان فاصله گرفته ایم، سرکوب‌شان کرده ایم، زیرِ بارِ تحقیرِ رفته ایم، آن هم صرفاً به خاطرِ این که فلان موقعیتِ شغلیِ مزخرف را با چنگ و دندان حفظ کنیم. بارها دوست داشته ایم همکار، کارفرما، یا مشتریِ زورگو و بی‌ملاحظه را سرِ جای‌اش بنشانیم. و وقتی این همه بار و نیرو و فشار را در درون‌مان ریخته و واکنش‌های‌مان را خفه کرده ایم، هر شب خسته و زار و مأیوس به خانه برگشته و زمین و زمان را فحش داده ایم. و این کارِ هر روزمان بوده. این‌ها واقعیتِ زندگیِ انسانی ست. فیلم‌ها در این باره تولید شده. کتاب‌ها درباره‌اش نوشته اند. آن وقت این متونِ به ظاهر آبرومند، اما بی‌خاصیتِ روان‌شناسی، دارند به ما می‌گویند چطور خودمان را دستکاری کنیم تا واکنش‌هایِ اصیل‌مان را بیرون نریزیم و به همه لبخند بزنیم و با همه جور آدمی بسازیم و خودِ واقعی‌مان را پس بزنیم. ما که ربات یا ماشین نیستیم. رویِ «خودِ واقعی» و «زندگیِ اصیل» تأکید داشت: آن سویه‌ای از واقعیتِ انسانی که آدم در آن میل می‌ورزد، می‌خواهد، پس می‌زند، و فریفته‌یِ این ظاهرسازی‌هایِ روان‌شناسانه نیست. این چیزها را اصل می‌دانست.

محمد گفت که واقعاً آیا این قبیل کتاب‌هایِ روان‌شناسی «زرد» نیستند؟ محتویاتِ زرد مگر چیست جز همین‌ها که واقعیتِ پیرامون را نادیده می‌گیرند و دانشی بُریده از محیط و زمینه‌یِ رفتار ارائه می‌کنند و حرف‌هایِ دهن‌پُرکن و قشنگ و توخالی را با زرق و برق به آدم‌هایی که دوست دارند گول بخورند، می‌فروشند؟ مشکلِ واقعیِ آدم‌ها سرمایه‌داری ست. مشکل‌شان تبعیض است. مشکل‌شان نابرابری ست. مشکل‌شان زورگویی و تحمیلِ خواستِ طبقاتِ تازه‌به‌دوران‌رسیده و بی‌فرهنگ است. این‌ها احتمالاً ریشه‌یِ مشکلاتِ آن فروشنده‌ی عصبانی هم باشد. و این قبیل کتاب‌ها نه‌تنها هیچ اشاره‌ای به سرچشمه‌یِ واقعیِ مسائلِ انسانی و پیچیدگی‌شان نمی‌کنند، بلکه مُبلغِ فنون و مهارت‌هایِ رام و سربه‌راه شدن اند، آن هم در برابرِ ستم و تبعیض و ناخرسندیِ هر روزه‌ای که گریبانِ آدم‌ها در منطقِ سرمایه‌دارانه را گرفته. تازه، دردِ بزرگ‌ترِ این کتاب‌ها این است که فنون و مهارت‌هایِ تحمیق‌گرشان را نه از مسیرِ تحمیل و آموزشِ اجباری (نظیرِ آنچه در مدارس و دانشگاه‌ها می‌بینیم)، بلکه با خواستِ خودِ فرد در کله‌اش می‌ریزند. برای‌اش تبلیغ می‌کنند، نیاز و بازار می‌تراشند، جَو و جریان راه می‌اندازند و دست به دست می‌رسانند به کله‌یِ همه‌یِ ناراضی‌هایی که در این کتاب‌ها برایِ دردهایِ واقعی‌شان دنبالِ مُسکن و دارو و درمان اند و چیزی دست‌شان را نگرفته. این هم رازِ پُرفروش شدن‌شان است.

علی گفت که حقایقِ زیادی در این نقدهایی که می‌کنید وجود دارد، اما به نظرم می‌رسد که گوینده‌ها دارند این حقایق را به شکلِ نابه‌جا به کار می‌برند. گفت که: «منظورم این است که برایِ مثال، فکر نمی‌کنم به هر فن و تکنیکی که به آدم‌ها شیوه‌هایِ درافتادن با واقعیت‌ها را (ولو به شکلِ گسسته از زمینه) یاد می‌دهد، بشود گفت «زرد». یا مثلاً فکر نمی‌کنم که آدمی که دارد به دنبالِ شکل‌هایِ مناسبی برایِ بروزِ خشم‌اش می‌گردد، در حالِ نادیده گرفتنِ سویه‌هایِ اصیلِ خودش باشد».

بعد، مثالِ جالبی زد. گفت تمامِ فنون و مهارت‌هایِ روان‌شناسانه یا غیرروان‌شناسانه‌ای که به آدم‌ها یاد می‌دهند تا به شکلِ واقعی و عملی از پسِ واقعیت‌هایِ هرروزه‌یِ زندگی‌شان بربیایند را می‌شود به شگردها و مهارت‌هایِ دفاعِ شخصی و فنونِ مبارزه تشبیه کرد. شبیهِ این است که آدمِ فرضیِ ما (هر آدمی می‌خواهد باشد، هر جا و هر زمان، گسسته از زمینه) بخواهد یاد بگیرد که در برابرِ سیلِ محرک‌هایی که هر روز به سمت‌اش روانه می‌شود، چطور باید از خودش دفاع کند و چگونه می‌تواند آمادگیِ روانی‌اش را در سطحی بالا نگه دارد. در ساحتِ ذهنِ انسانی، رفتارها و کلماتِ برهم‌زننده‌یِ میدانِ دید و تمرکز مثلِ مشت و لگدهایی ست که آدمِ آموزش‌دیده بلد است تا در برابرشان واکنشِ مناسب نشان بدهد: گاهی باید با ضربه‌ای که می‌خورد همراه شود و اجازه بدهد بدن‌اش از ضربه متأثر بشود، گاهی باید جاخالی بدهد، گاهی باید جلویِ ضربه را بگیرد، گاهی باید ضربه بزند، و گاهی باید صرفاً تماشاگر باشد تا نمایشِ پیشِ چشم‌اش تمام شود. فن و مهارت را باید به شکلِ متواضعانه و خُرد فهمید. استادِ هنرهایِ رزمی هرگز دعویِ مبارزه با جهان، یا حتا فهمیدن‌اش را ندارد. از کسی که به آموختنِ فنونِ مبارزه روی آورده هیچ وقت نمی‌پرسند برنامه‌اش برایِ نزاع‌هایِ بی‌پایانی که بشر هر روز درگیرشان می‌شود چیست. به او احتمالاً نمی‌گویند که چطور قرار است فقر و نابرابری را با مهارت‌هایی که در حالِ آموختن‌شان است رفع کند. شاید روزی بخواهد با منطقِ مسلط در دنیا روبه‌رو شود، اما در آن لحظه هم حتا مهارت‌های‌اش کمک‌کننده اند، نه محدودکننده. آدمِ نابلد ضربه می‌خورد، آسیب می‌بیند. آدمِ بلد می‌داند با ضربه‌ها چه کند.

علی گفت که این مهارت‌ها نه مُسکن اند و نه درمان. مشکلاتِ روانیِ انسان را نمی‌توان با این چیزها از میان بُرد. محتویاتِ «زرد» اتفاقاً آن‌هایی هستند که به فرد چنین هشدارهایی نمی‌دهند و او را با وِرد و جادو یک‌راست می‌فرستند در دلِ مناسباتی که قرار است مثلاً با افکارِ مثبت، یا فرستادنِ انرژی، یا تلقین، یا تکرارِ اعمالِ بی‌معنی، از آن‌ها نه‌تنها جانِ سالم بیرون ببرد، بلکه حتا ثروتمند و قدرتمند و خوشحال و خوشبخت هم بشود. در واقع، می‌شود این خطِ مرزی را به رسمیت شناخت که محتویاتِ زرد رویِ امیالِ سوداگرانه‌یِ انسان (پول، شهرت، قدرت و...) سوار اند و سرکوب‌هایِ موجود در بسترِ اجتماعی و نیز، از تمایلِ انسان به فریبِ این چیزها را خوردن بهره می‌برند. اما همه‌یِ محتویاتِ روان‌شناسانه این شکلی نیستند. بحثِ اصلی این است که آدمی که می‌خواهد وارد جامعه بشود، باید زره به تن داشته باشد، تا آسیبِ کمتری ببیند و مشکلی به مشکلاتِ قبلی‌اش اضافه نشود. هر آدمی، با هر سطحی از قوت یا سستیِ روان، می‌تواند فنونِ رزمی را یاد بگیرد تا در لحظه‌یِ مواجهه، استادانه بجنگد.

۱۴۰۲/۱۱/۱۷

خام‌ترین تجربه

هرازگاهی درباره‌ی برخی شکل و شمایل‌های عمومی می‌نویسم. قبلاً هم این کار را کرده ام. می‌خواهم گمنام و صریح باشم. یک جور هم‌آوردخواهی و رسواگری را می‌خواهم توأمان جار بزنم. راست‌اش باورِ چندان قاطعی ندارم به مدارا با جهل، مدارا با دکان‌ـ‌دستگاه، مدارا با حماقتِ پیچیده‌شده در زرورق، از مدارا با اشکالِ متنوعِ سخنورانِ کت و شلواری یا استادانِ متظاهری که در حالِ ادا درآوردن اند. اینجا قصد دارم دو مثال بزنم.

امیررضا بُرشی از دو گفت‌وگو برای‌ام فرستاده و زیرشان لبخند گذاشته بود. چون امیررضا فرستاده بود و احتمالاً به سابقه‌ای در گفت‌وگوهای‌مان ارجاع می‌داد، دیدم.

در اولی، یکی از غلامحسین دینانی پرسید که «استاد! مردم می‌پرسند که فلسفه کجایِ زندگیِ من اه؟ فلسفه آیا برای مردم باید جایگاهی داشته باشه یا نه؟» استاد دینانی در جواب گفت که «فلسفه به شما می‌گوید که معنیِ زندگیِ شما چیست». بعد، عمیقاً در نقشِ استادی‌اش فرو رفت و از نفرِ مقابل‌اش پرسید: «صادقانه بگو... می‌دانی برایِ چی زندگی می‌کنی یا نمی‌دانی»؟ مخاطبِ استاد دینانی گفت: «فکر می‌کنم در این مورد نادانسته‌های‌ام از دانسته‌های‌ام بیشتر است». استاد دینانی گفتند که از پاسخ راضی نیستند و تمایل دارند پاسخِ روشن‌تر و واضح‌تری بشوند در این باره که «ای مرد! چرا زندگی می‌کنی؟ معنی زندگی چیست؟ زندگی معنی دارد یا ندارد؟» و بعد چند پرده از نمایش‌هایِ متداولِ استادانِ اهلِ فن را بازی کرد. مخاطبِ استاد در نهایت برایِ این که هم پیشِ خودش صادق باشد و هم مشارکتی در پیش بردنِ گفت‌وگو کرده باشد، گفت که: «قطعاً هیچ کس نمی‌تواند پاسخِ قطعی به این سؤال بدهد». و در اینجا استاد آخرین ضربه را، با هرچه در توان‌اش بود زد: «اگر کسی نداند که معنیِ زندگی چیست، حیوانی زندگی می‌کند». ضربه‌ای که می‌خواهد قطعیتی شبیهِ «محکم‌ترین استدلال» را داشته باشد، اما در واقع، با شرمسار کردنِ مخاطبی پیش می‌رود که احتمالاً بخواهد بگوید که «نمی‌داند معنیِ زندگی‌اش چیست» یا شاید بخواهد بگوید که در زندگی‌اش معنی‌هایی دارد، اما نمی‌تواند در لحظه آن‌ها را صورت‌بندی کند. اینجا و اکنون، از شرمسار کردنِ آن که صادق است اگر بگذریم، با استادی مواجه ایم که در جهالتِ خودش غرق است و هنوز ـ بعد از این همه مساعیِ اهلِ فلسفه ـ فکر می‌کند با مرز کشیدن میانِ انسان و حیوان و حیوان دانستنِ آن که معنایی برایِ زندگی ندارد، استدلالی محکم و مَدرَسی در لزومِ وجودِ فلسفه ارائه کرده است. چه کسی گفته بود «شرمسار کردنِ انسان‌ها از سلامتِ نفس به دور است»؟

دومی، گفت‌وگوی زیباکلام با یک شارلاتانِ دیگر بود. شارلاتان ازش پرسید مردم می‌گویند چرا صادق زیباکلام را بابت حرف‌های‌اش دستگیر نمی‌کنند؟ و حدس‌هایی را در این باره مطرح کرد. و زیباکلام با تمامِ آن جوهره‌یِ نابِ خرفتی ــ خرفتیِ محض ــ که در وجودش جمع شده و از آن چشمانِ خوشگلِ پیشامُدرنِ مژه‌بلند و صدایِ توگلوییِ مشمئزکننده و تُپُق‌دارش بیرون می‌زند گفت که دلیل‌اش این است که نظام می‌داند که او دلسوز است و حتا اگر گوشتِ نظام را بخورد، استخوان‌اش را دور نمی‌اندازد و از جانبِ اون احساسِ تهدید نمی‌کند. تپق برخی اوقات نشانه‌یِ خوبی از شورِ درونی و صداقت است. دارنده‌اش را می‌شود تحسین کرد. اما زیباکلام از معدود نقاطی ست که تپقِ حقیقت‌جویانه را در خدمتِ خرفتی به کار می‌گیرد (می‌شود حتا گفت که مثلِ عبدالکریمی، شوری عمیق دارد متمایل به خرفتی) و نمایشی از جهل و عوام‌فریبی را با هم به صحنه می‌برد. از آگاهیِ نظام حرف زد و به این اشاره کرد که نقدهایِ او دلسوزانه و بی‌چشمداشت است و به همین خاطر «نمی‌گیرندش». خودفریبی بود. اما در عینِ حال، پاسخی بود که چیزهایِ زیادی را برملا می‌کرد. اولی‌اش جهلِ گوینده نسبت به مقام و موضع و گفتارش. و دومی‌اش، بی‌خبری از محیطِ پیرامون، و سیر و سیاحت در دنیایی تخیلی که در آن، مأمورانِ خدوم و زحمت‌کش در جمهوریِ اسلامی نیتِ پاک و خداییِ او در نقدِ نظام را خالصانه و مخلصانه، با چشمِ دل، می‌بینند و چون از صمیمیتِ درونی و شورِ صادقانه‌اش باخبر اند و می‌دانند «چیزی در دل‌اش نیست» و او و امثالِ او نظام را دوست دارند، کاری به کارش ندارند. بلاهت، آن هم در جایی که می‌شود تلنگری برایِ بیداری باشد.

یک چیز اگر باشد که دستگاهِ سرکوبِ جمهوریِ اسلامی را راضی به این کند که امثالِ زیباکلام در این کشور بتوانند به آسانی و بی هیچ دغدغه‌ای حرف بزنند، اطمینان از بی‌خاصیت بودنِ گفتارشان است. اطمینان از عبث بودن‌شان. بی‌خاصیت یعنی چه؟ یعنی این گفتار نمی‌تواند هیچ نیرویی را حولِ خودش متحد کند. هیچ اثرِ سیاسیِ واضحی ندارد، جز این که به همگان این نشانه‌یِ دروغین را می‌دهد که یکی هست که حرف‌هایی که مردم به شکلِ روزمره می‌گویند را بلند بلند و جلویِ همه تکرار می‌کند (بیا این هم آزادیِ بیان). این نشانه‌یِ دروغین که حرفِ مردم بالاخره دارد زده می‌شود، بی آن که حرفی زده شود، بی آن که مردم حتا قادر باشند پای حرف‌شان بایستند یا جبهه و جناحی را سامان بدهند. اگر امثالِ زیباکلام در این مملکت می‌توانند حرف بزنند و خیلی‌های دیگر نمی‌توانند، دلیلی روشن است از این که حرف‌شان خاصیتی ندارد که بتواند اجتماعِ سیاسیِ بوگرفته‌یِ موجود را تکان بدهد. 

جایی می‌خواندم که کسی در موردِ رقیب‌اش حرف‌های درشت می‌زد و نوشته بود که «من باکی از این ندارم که از خارکنندگانِ» حقیقت «با الفاظِ تند سخن بگویم». این‌هایی که درباره‌ی‌شان می‌نویسم رقیبِ من نیستند. حرف‌های‌ام هم درشت نیست. سعیِ زیادی می‌کنم که توصیف کنم. این آدم‌ها برایِ من موضوعیت ندارند. نه از سرِ تفرعن، بلکه با پیگیریِ علائق‌ام به آن‌ها برمی‌خورم و می‌بینم که فضای پیرامونِ ما را پُر کرده اند از توضیحاتی که در بهترین حالت، محصولِ مواجهه‌یِ اولیه‌ی خام‌ترین تجربه‌ورزان با جهان است. مثلِ کسی که در آب پریده و به این نتیجه‌یِ شگرف رسیده که آب خیس می‌کند و حالا این را باید به همه بگوید. یا کسی که همه جا داستانِ افتادنِ سیب بر سرِ نیوتن را به عنوانِ حقیقتِ شگرفِ کشفِ جاذبه نقل می‌کند. 

۱۴۰۲/۶/۱۹

رادیو مرز

 وضع من در مواجهه با رادیو مرز سراسر ستایش و لذت است. جهان و تجربیات من را توسعه می‌دهد و همیشه چیزی برای شگفتی دارد.

۱۴۰۲/۴/۱۴

مترجم کجا پانویس می‌زند؟

اگر از برخی جنبه‌ها صرف‌نظر کنیم، مترجم‌ها اغلب زمانی به این فکر می‌افتند که برایِ مطلبی پانویس تهیه کنند که در موردِ آن چیز اطلاعاتِ اندکی دارند. مثلاً زمانی که در یک اثر به نامی برمی‌خورند که ناآشنا ست، یا زمانی که واژه‌ای سخت درگیرشان کرده و معادلِ خوبی برای‌اش سراغ ندارند، گمان می‌کنند که اکنون زمانِ آن است که دستِ مخاطب را بگیرند و با خود ببرند تا با ارائه‌یِ شرح و توضیح ــ در موردِ چیزی که چون خودشان خوب نمی‌دانند، حدس می‌زنند که دیگران هم ندانند ــ از رنجِ نامفهوم بودنِ معانی و دلالت‌ها کم کنند. پس شروع می‌کنند با جست‌وجو در این طرف و آن طرف، به تهیه کردنِ شرح و توضیح برایِ چیزی که از سرِ نادانی درگیرش شده‌ اند. و به این ترتیب، در اغلبِ پانویس‌هایِ مترجمین می‌توانیم شاهدِ شگفتیِ نخستین مواجهه‌هایِ یک انسان با نادانی و نخستین لحظاتِ شورانگیزِ تولدِ فرضیه و قوام یافتنِ یادگیری باشیم: به اختصار یا به تفصیل، لحظه‌یِ شگفتِ دانستن، لحظه‌یِ مواجهه‌یِ نادان با دانایی، با افتخاری کم‌وبیش محتاطانه، در جاهایِ حاشیه‌ایِ متنی که برایِ ترجمه برگزیده شده، حک شده است. از این رو، می‌توان از سرِ مشاهده‌یِ کثرثِ یادداشت‌هایِ یک مترجم در طیفی حرکت کنیم که از پانویسِ کم (دانایی) به پانویسِ بسیار (نادانی) در حالِ حرکت است. و البته من مترجمی را می‌شناسم که کم توضیح و پانویس می‌دهد، نه چون دانا ست، بلکه چون می‌داند که دانایان کم توضیح می‌دهند. و مترجمی دیگر که صریح می‌نوشت و من آرزو داشتم او بیشتر پانویس می‌گذاشت تا از رهگذرِ آن‌ها، در لذتِ مواجهه‌یِ اصیل و نخستینِ نادان با جهان شریک شوم.

۱۴۰۲/۲/۲۳

ستیزه‌گر و نقطه‌زن

در توییتر به نویسنده و محققی برخوردم که لحنِ ستیزنده داشت. پدیدارشناسی بلد بود و از ارتفاع به جهان نگاه می‌کرد، جوری که انگار با چیزهایی که بلد است حسابِ کارِ دنیا و آدم‌ها دست‌اش آمده و در کارش استاد شده است. اظهارنظرهایِ صریح و گزنده و مطلق می‌کرد و با جمع‌بندی‌هایِ شلاقی حکم و گزاره صادر می‌کرد. لحنِ مواجهه‌اش با جهان، من را یادِ یکی انداخت که دنبال‌اش می‌کردم و کانالی در تلگرام داشت و مهارت‌اش این بود که تحلیل‌هایِ تکنیکال یا آماری از بازارهایِ خرید‌ـ‌و‌‌ـ‌فروش سرِ هم می‌کرد. کلاً سکوت بلد نبود. انگار هر لحظه و هر حال، شعفِ این را داشت که حالا که به فنی مسلط شده (یا خیال می‌کرد مسلط شده)، هر جا پایِ نوسان و داده و بالا و پایین رفتنِ قیمت‌ها در میان بود، این او ست که باید به نحوی واردِ عمل شود و از نمایشِ مهارت‌اش پول دربیاورد. مثلاً می‌گشت رمزارزهایِ مهجور را پیدا می‌کرد و یک ایچیموکو یا فیبوناچی یا مک‌دی روی‌شان سوار می‌کرد و یک آر.اس.‌آی هم تنگ‌شان می‌زد و به قول خودش با این کار «نقطه‌زنی» می‌کرد و سیگنالِ خرید و فروش می‌داد. احساس می‌کرد تک‌تیرانداز است. شیوه‌ای برایِ نمایشِ بودن‌اش پیدا کرده بود که به او می‌گفت این نقطه‌یِ برتریِ تو ست. سایرِ شکل‌هایِ رقیب حوصله‌اش را سر می‌بُرد. مثلاً یک روز یکی برای‌اش پیام گذاشته بود که وقتی قیمتِ یک سهمِ بورسی به شکلِ دستوری و یک‌شبه بالا و پایین می‌شود، چطور انتظار داری که اعداد و ارقام این وضعیت را پیش‌بینی کنند؟ استادِ تک‌تیراندازِ ما کاملاً جوش آورده بود و احساس می‌کرد به مقدسات و باورهایِ عمیقاً درست‌اش توهین شده. مُشتی لیچار بارِ آن بیچاره کرد و حکمِ عام داد که «همه‌چیز ــ حتا بنیادیِ سهم ــ در نمودارها گنجانده شده»، «همه چیز نمودار است»، و هر کس دنبالِ اخبار و حواشی است و به چیزِ دیگری جز چارت و نمودار و عدد اهمیت می‌دهد، بدانید که از بازار «هیچ» نمی‌فهمد. تعصب‌اش داناییِ نیمه‌کارآمد‌ـ‌نیمه‌ناکارآمدش را به بازیِ خام و جهانِ کوچکی تبدیل می‌کرد که دوست داشتم تماشای‌اش کنم. یک بار پیرمردی به من گفت که استاد کسی نیست که خوب بلد است، بلکه کسی ست که بلد است و قادر است با بلد بودن‌اش شوخی کند و از آنچه هست بگذرد.

برگردم به ماجرایِ محققِ فلسفه‌یِ ستیزنده‌ی‌مان. این چیزهای‌اش شبیهِ استادِ نقطه‌زن‌مان بود، همان قدر جوان و خام و بیهوده. اما یک تفاوت داشت که می‌شد دید قادر است تا معنیِ کلِ ماجرا را عوض کند. محققِ ستیزنده دنباله‌رویِ چندانی نداشت و دنبالِ چیزی هم نبود. حرف‌هایی که می‌زد انگار در یک حباب یا فضایِ خالی به بیرون پرت می‌شد و به گوشه‌هایی گیر می‌کرد و به درون‌اش بر می‌گشت. ممارستِ شگفت‌انگیزی داشت در گفتنِ صریح و گزنده‌یِ قضاوت‌هایِ تندی که تقریباً هیچ گوشی را نوازش نمی‌کرد. به این اهمیتی نمی‌داد که احکامِ مطلق و قضاوت‌هایِ کم‌و‌بیش عجیب و زمخت‌اش را کسی به چیزی نمی‌گیرد. با دانسته‌های‌اش شوخی نمی‌کرد، اما گیرِ این هم نبود که کسی حالا این چیزهایی که می‌گوید را باور می‌کند یا نه. وجودش تیری بود در تاریکی. تعصب و نگاهِ قضاوت‌گرش مخاطبانی داشت که هیچ‌گاه خودشان را نشان نمی‌دادند. انگار تأییدهای‌اش را از جهانِ دیگری می‌گرفت که جهانِ ما آدم‌ها نبود. به کاری که می‌کرد و چیزی که می‌گفت ایمان و اشتیاق داشت، اما خودش را رقیب و هماوردِ کسی نمی‌دید. بگذار جهان منفجر شود. او دکانِ کسی را تخته نمی‌کرد. این‌ها البته بابِ طبعِ من نبود و با مذاق‌ام جور درنمی‌آمد. اما فکر می‌کنم همین قضیه بود که گردی از احترام و امنیت به کلِ آن اظهارنظرهایِ خام و نپخته و فضل‌فروشانه می‌پاشید. مؤمنی که به کسی کاری ندارد و صرفاً راهِ خودش را می‌رود و با حقیقتِ خودش سرگرم است؛ حقیقتی که آرزو دارد روزی در جهانِ خیالی‌اش فراگیر شود. یک شکستِ متواضعانه و واقعی که در تضاد با آن زور و فشاری ست که پشتِ تعصبِ نقطه‌زن‌ها پنهان شده و هر داناییِ خُشکی را بدل به دلقک‌بازی می‌کند. و البته، باید از زورِ حقیقت گفت، که به هر دویِ این‌ها بی‌اعتنا بود.

۱۴۰۲/۲/۱۱

گیاهان، رودها و آدم‌ها

سروش: من برخی شکل‌هایِ اندیشه را تحقیر می‌کنم. من اصولاً به برخی شکل‌هایِ اندیشه گوش نمی‌دهم. من آدم‌هایی که جوری فکر می‌کنند که به نظرم حقیر است را تحقیر می‌کنم. من قضاوتِ شدیدی نسبت به پیرامون‌ام دارم. این قضاوت پیش از شنیدن‌ام کار می‌کند. اگر قاضی‌ام حکم بدهد، دیگر نمی‌شنوم. از حقیقت فاصله دارند آن‌ها که شواهد را نمی‌بینند، به واقعیت اعتنایی ندارند، از توهمات‌شان می‌آویزند، به خیالات چنگ می‌زنند، دروغ می‌بافند و دروغ‌شان را باور می‌کنند، و در دست و پایِ هر چیزی جز حقیقت می‌لولند. من هرجا شاهدی از این توهم‌باوری ببینم، خشمگین می‌شوم و تحقیر می‌کنم.

فرزانه: فاصله از حقیقت را چطور می‌سنجی؟ فکر می‌کنی حقیقت یعنی همه مثلِ تو فکر کنند؟ از قاضیِ تو پیروی کنند؟ همه به یک چیز، به یک شکل، به یک مسیر پایبند باشند، که همان مسیرِ تو ست؟

سروش: نه الزاماً مسیرِ من، مسیری همگانی‌تر و عمومی‌تر. اول این طور فکر می‌کردم. فکر می‌کردم که خواستِ حقیقت، همان خواستِ یک‌شکل شدنِ همه‌یِ ذهن‌ها ست. فکر می‌کردم که بالاخره یک جور توضیحِ کامل، یک جور حقیقت وجود دارد. فکر می‌کردم که لازمه‌یِ وجودِ حقیقت این است که گریزی از آن نباشد و همه خود را از درون متعهد ببینند که از آن پیروی کنند. به نگریستنِ اصیل باور داشتم، که خودم هم جویایِ آن و در مسیرِ محقق شدن‌اش بودم. این میل در آنجایِ من ریشه داشت که می‌خواستم همه ـ و حتا خودم ـ آنچه هست را همان طور ببینند که واقعاً هست. این که همه به هستیِ چیزها کرنش کنند؛ به دیده‌های‌شان، به شنیده‌های‌شان، به دستگاهِ استدلال و عقل و قوای تشخیص‌شان. آخر نگاه کن که در نبودِ حقیقت چطور بویِ گندِ توهم و دروغ همه‌جا را می‌گیرد. سرت را بلند کن و مردم را ببین. ببین که چطور آسان اسیرِ توهمات می‌شوند و از حقایق بیزار اند. در نبودِ حقیقت، جز احساساتِ درشت، خوشبختی‌هایِ درشت، حقارت‌ها و رنج‌هایِ درشت، و میلِ دردآورِ به نمایش گذاشتنِ هیچ و پوچ‌شان چیزِ دیگری در مشت ندارند. مردمی که حقیقتی ندارند از هیچ نیرویی بیرون از خودشان تبعیت نمی‌کنند. به هیچ نوری رو برنمی‌گردانند. بدن‌هایی اند سطحی و فاقدِ هر گونه جذابیت، حتا اگر زیرِ لباس‌هایِ گران و آرایش‌هایِ غلیظ پنهان شده باشند. زندگی‌شان گندابی متعفن است که هر روز عمق و عفونتِ بیشتری پیدا می‌کند.

همان طور که گفتم، اول این طور فکر می‌کردم. بعدها کم کم از این ایده فاصله گرفتم، هرچند هسته و میوه‌اش را درون‌ام نگه داشتم. در گذری که کردم، برای‌ام دیگر نتیجه‌یِ نهاییِ فکر و استدلال (می‌شود بگویم «حقیقت»؟) مهم نبود. به نظرم رسید این که بخواهیم تا عِلم و حقیقت و اخلاق سروری کند، تا حدی وابسته به این است که از قواعد و روش‌هایی برای دیدن و آگاه شدن تبعیت کنیم و ولنگارانه حکم ندهیم. در سرم، قاعده و روش جایِ محصول را گرفت. مسیر مهم‌تر از مقصد شد. به این متعهد شدم که نباید جز با تکیه بر اصولی همگانی حکمی داد. البته امیدوار بودم که مسیر ما را به یک مقصد برساند. اما این طور نبود. مردم کماکان آزارم می‌دادند. بودند بوزینگانی که ادایِ تعهد به حقیقت و مسیر را در می‌آوردند. ادایِ این را در می‌آوردند که دارند به شواهد استناد می‌کنند. ادایِ این را در می‌آوردند که دارند از قاعده و روش پیروی می‌کنند. در واقع، در چشمِ من نوعی عامیانگیِ آمیخته به فضل نمایان شد، که تا پیش از آن نمی‌دیدم‌اش. چه زیاد بودند دانشمندانی که فقط امیال و هوس‌های‌شان را نشخوار می‌کردند و بویی از حقیقت نبرده بودند. این‌ها پیشوایانِ جمعیت‌هایی بودند که برایِ غلبه بر حقارتِ ذلت و نادانی‌شان پرچمِ حقیقت را به دست گرفته بودند. انسان‌هایی مفلوک، در خود فرو رفته، در ورودیِ چاهِ نیستی ایستاده، که با یک هُلِ کوچک گویی که هیچ گاه نبوده اند.

فرزانه: من نفرت و خشم را در کلمات و احساساتِ تو می‌بینم: بیزاری از گونه‌یِ انسان. جایی از صحبت‌ات گفتی که کسانی را دیده‌ای که فقط امیال و هوس‌های‌شان را نشخوار می‌کردند. به این فکر کردم که شاید همه چنین می‌کنیم. مثلاً همین تو، آیا این نفرت و خشم‌ات نیست که این فاصله را میانِ تو و آدمیان ایجاد کرده؟ آیا غرورِ تو نیست که تو را بالاتر برده تا این طور از بیرون به انسان‌ها و حقارت‌شان نگاه کنی؟ آیا آنچه در گفتارت از آن به عنوانِ حقیقت یاد می‌کنی، میلِ متعصبانه‌یِ تو به حاکم کردنِ آن شکلی از قضاوت نیست که نزدِ خود درست می‌دانی؟ بالاخره، این روزگار با همین نظم، با همین آدم‌ها، چرخیده و چرخیده و به تو رسیده. تو که خالقِ شکلِ تازه‌ای از دانایی نیستی. با نگرشِ تو، دانایی و حقیقت انگار چیزی نیست که تازه بشود، چون همیشه آنجا بوده. تو خودت را کاشف می‌دانی و دیگران را پوشاننده. آیا این طور نبوده که کلِ این تمدنِ بشری، با همه‌یِ ابداعات‌اش، محصولِ دانایی‌هایی بوده که پیش از تو خود را به انسان عرضه کرده اند؟ آیا گیاهِ دانایی همواره از همین خاکِ حاصلخیزِ گونه‌یِ ضعیف و ناچیزِ آدمی نروییده؟ من البته منکرِ چیزهایی که گفتی نیستم. آنچه مردم می‌نامیم حیواناتی اند که اغلب به خودشان مشغول اند و قضاوتِ روزمره و سطحی دارند. همیشه همین طور بوده. امروزه، در عصرِ شبکه‌هایِ اجتماعی، این واقعیت بیشتر به چشم می‌آید. اما نکته اینجا ست که مردم نوری نمی‌بینند که فریفته‌اش بشوند. در غیابِ نور اوقات‌شان را با اوهام سپری می‌کنند. توده‌ها اسیر و سردرگم و فرورفته اند. می‌خواهم بگویم که حقیقت اصولاً هیچ گاه دغدغه‌یِ جمعیت‌هایِ انسانی نبوده، چون همیشه خلاءاش با روزمرگی پُر شده است. جاهلانِ فضل‌فروش ــ نادان‌هایی که وانمود به دانستن می‌کنند ــ هم حتماً بوده اند و خواهند بود. این‌‌ها حقایقی نیست که بشود با استناد به آن‌ها از گونه‌یِ انسان بیزار شد. چون خودِ این‌ها احتمالاً بخشِ مهمی از خاکِ آن مزرعه‌یِ حاصلخیزی ست که روان و آگاهیِ بشری در آن بالیده و میوه داده. دستِ آخر این که اگر به معاد و برخاستنِ دوباره باور نداشته باشی، احتمالاً همه‌یِ ما، هر لحظه، در ورودیِ چاهِ نیستی ایستاده ایم و منتظرِ دستی هستیم که به اشاره‌ای به عمقِ نبودن پرتاب‌مان کند. گمان نمی‌کنی که این طور تاختن به ضعف‌هایِ بنیادینِ بشر از سلامتِ روان دور باشد؟

سروش: فرزانه! من تو را دوست دارم و گمان می‌کنم که تو هم من را دوست داشته باشی. دوستان حرفِ هم را بهتر می‌فهمند. احساس می‌کنم که جز در مقابلِ دوست، حرف‌های‌ام زور و توانی ندارند. به همین خاطر، مثلاَ، همان طور که می‌دانی، من سخنرانِ ماهری در جمعِ غریبه‌ها نیستم. یعنی این طور نیست که بتوانم همین چیزهایی که دارم به تو می‌گویم را به شکلِ منسجم، به گروه‌هایِ انسانی ارائه کنم و بندبازانه مهارت‌ام در گفتار را به نمایش بگذارم. گفتارم الکن و بریده‌ـ‌بریده و آکنده از توضیحاتِ غیرضروری ست. هیچ گاه از سخن گفتن‌ام با دیگران راضی نبوده ام. مخاطبان‌ام را از میانِ دوستان‌ام انتخاب می‌کنم که می‌دانی تعدادشان زیاد نیست. در نوشتن منسجم‌تر ام، چون برایِ دوستان‌ام می‌نویسم. دوستانی که نیستند و گاهی خود آن‌ها را خلق می‌کنم. تو مخلوقِ من ای، زمانی که خطاب به تو می‌نویسم. تو و دوستانِ دیگرم که مخاطبِ من اید، از جنسِ آدمیان اید. نمی‌توانم از آدم‌ها بیزار باشم. حقیقت این است که خشم و نفرت‌ام از آدم‌ها نیست، از توده‌هایِ انسانی ست یا در واقع، از سرشتِ توده‌ایِ جمع‌هایِ انسانی که حقیقت در آن‌ها قربانی می‌شود. و این خود پیامدِ چیزی ست که می‌بینم، نه سوخت و نیرو و انگیزاننده‌اش. نه این که چون خشمگین ام از سرِ خشم می‌بینم. چون می‌بینم خشم و کینه به دل می‌گیرم. اما به حالات‌ام آگاه ام. می‌دانم که این احساسات نباید گفتارم را سرکشانه هدایت کنند. از این احساسات برایِ ساختنِ استدلال نیرو می‌گیرم. همه‌یِ خردمندان گفته اند که دور است از حقیقت کسی که با تکیه به خشم یا احساساتِ دیگرش قضاوت می‌کند و نظر می‌دهد. به همین خاطر، می‌خواهم بدانی که قضاوت‌ام بر مبنایِ خشم یا بیزاری‌ام نیست. گفتی که شاید حاصلِ نوعی غرور یا خودبزرگ‌بینی باشد. شاید این طور باشد. راست‌اش به این موضوع فکر کرده ام و هنوز برای‌ام روشن نیست. می‌خواهم بدانی که این احتمال را رد نمی‌کنم. اما از تو می‌پرسم: آیا هر آن که سخنی درباره‌یِ چیزی می‌گوید نسبت به آن چیز برتری ندارد؟ یا بگذار این طور بگویم: این حسِ غرور و فاصله‌ای که در سخنان‌ام می‌بینی، محصولِ این نیست که دارم «درباره»‌یِ انسان حرف می‌زنم؟ آیا هر که درباره‌یِ انسان حرف بزند به فراتر از انسان دست دراز نکرده و سخن‌اش بویِ غرور و بلندی نمی‌دهد؟ نمی‌دانم. دست‌کم فکر می‌کنم که گاهی تواضع در این قبیل موارد دست‌ـ‌و‌ـ‌پاگیر باشد و حقِ مطلب ادا نشود. باید مغرور باشی تا به بالا و بیرونِ انسان برسی.

جدایِ از این مسائل، من به این فکر می‌کنم که تفاوتِ من با تو بر سرِ دانسته‌های‌مان نیست. اقرار کردی که تو هم مانندِ من توده‌یِ آدمیان را می‌شناسی. تو هم به واماندگی‌شان اشاره کردی. به جهلی که لباسِ دانایی بپوشد واقف ای. اما لابه‌لایِ حرف‌های‌ات همه‌یِ توانِ گونه‌یِ آدمی را به خاکی تشبیه کردی که آگاهیِ واقعیِ بشر همچون گیاه از دلِ آن سربرآورده. از تو می‌پرسم: تمامِ آنچه از خاکِ حاصلخیز می‌روید گیاهِ آگاهی ست یا زوائد و علف‌هایی دارد که به پایِ آگاهی می‌پیچند و باید حرص شوند تا آگاهی تنومندتر و قوی‌تر بالا برود؟ گمان نمی‌کنی که تو نسبت به آگاهی‌هایِ غلط، تصوراتِ پست، و همه‌یِ آن بی‌رحمی‌ها و قساوت‌هایِ مندرج در کنشِ توده‌ای بی‌تفاوت هستی و به صِرفِ گفتنِ این که این‌ها هم محصولاتی انسانی ست و بسترِ رشد را فراهم کرده، با سبک‌سری از از کنارشان می‌گذری؟

فرزانه: همه‌یِ مسئله بر سرِ این است که چه چیز علف است و زائد و باید چیده شود و چه چیز تناوریِ درختِ آگاهی را تقویت می‌کند. حرفِ من این است که آگاهیِ واقعی موجودی ست که باید غیرمستقیم به سمت‌اش حرکت کنیم. رویکردِ تو زیادی صاف و صریح و مستقیم است. چیزها را می‌ترساند. تو از توده‌ها خشم به دل می‌گیری و رفتار و گفتارشان را تحقیر می‌کنی. رفتارِ توده‌ای شایسته‌یِ تحقیر هست، اما اگر این را بفهمد، به سمتِ آگاهی نمی‌چرخد، بلکه نیرومندتر از قبل بر حماقت‌اش پا می‌فشارد. این ایده به آدم آرامشی می‌دهد که تو نداری. به تاریخ نگاه کن. ببین کجای‌اش ایستاده ای. بارِ حماقتِ توده‌ای را زیرِ پای‌ات حس نمی‌کنی؟ نمی‌بینی چقدر آدم مُرده تا بقیه به این نتیجه برسند که فلان مسیر را نباید پیمود؟ به من اگر باشد حکم می‌کنم که همه‌یِ چیزهایِ خوب به بهایِ وجودِ چیزهایِ پست و حقیر است که حقیقت دارند. سرشتِ بشریت همان سرشتِ زندگی ست. زندگی مدام فُرم‌ها و شکل‌هایِ جدید می‌آفریند. مدام جهش می‌کند و مسیرهایِ تازه را تجربه می‌کند. به هر دری می‌زند. به هر جنبشی امکانِ هستی می‌دهد. برایِ هیولایِ زندگی اصیل و غیراصیل تفاوتی ندارد. به همین قیاس، کلِ کنشِ توده‌ای زمینه و ظرفی ست که یکی مثلِ تو از توی‌اش بیرون بجهد و خواستارِ تحققِ فُرمِ تازه‌ای باشد. کلِ زندگی و قوانین‌اش حضورِ تو و آگاهی‌ای شبیهِ آگاهیِ تو را ممکن کرده که مغرورانه بر فرازش بایستی و از رخوت و مالیخولیایی بودن‌اش خشم به دل بگیری. نمی‌گویم تو غلط می‌گویی، یا نمی‌گویم که زمینِ حاصل‌خیزی که آگاهیِ بشر در آن بالیده صرفاً به حضورِ افکار و ایده‌هایِ متعالی منتهی شده. من تو را می‌بینم که به نیرویِ ایستادنِ رویِ این خاکِ حاصل‌خیز و بلندتر شدن‌ات به خودت اجازه می‌دهی که به آدمیان بگویی که دست از توهمات و افسانه‌های‌شان بردارند و صادقانه و مؤمنانه، صرفاً از روش و قاعده و حکمی پیروی کنند که قرار است آن‌ها را به حقیقت هدایت کند. اگر این آگاهیِ توده‌ای و اتفاق‌ها و قواعدش همان جوش و خروشی نیست که زندگیِ بشری را به جاهایِ ناشناخته و نامعلوم هدایت می‌کند، اگر این زندگیِ بشری همان کوششِ مداومِ هستیِ زنده برایِ پیدا کردن و محقق کردنِ شکل‌هایِ متنوعِ زندگی نیست، پس اسم‌اش را چه می‌توان گذاشت؟ زندگیِ مردمان مدام در حالِ زایش است. آگاهیِ انسانی از این زایش تأثیر می‌گیرد و نمی‌تواند ثابت و دست‌نخورده و یکنواخت باشد.

سروش: من خوب پاسخِ این سؤالات را نمی‌دانم. باید فکر کنم و احتمال نمی‌دهم جوابِ درخوری برای‌شان داشته باشم. اما می‌توانم پاسخی را به وسط بیاندازم و حول‌اش بچرخیم تا ما را به جایی ناشناخته برساند. بگذار اندیشه‌ات را بازگو کنم: تو برایِ زندگی نوعی سرشتِ دگرگون‌شونده قائل ای، که در حالِ جوش و خروش و جهش است. توده‌یِ آدمی را هم با همین نگاه می‌سنجی. آدمیان شکلی از زندگی اند که در حالِ دگرگونی و تحول است. با نظرِ تو، زندگیِ بشر از آغاز تا کنون، حولِ منطقِ سهمگینِ زیستن و رخدادهایِ تصادفی سازماندهی شده؛ هم منطقی ست و هم تصادفی، هم ضروری ست و هم واجدِ جهش‌هایِ نامعلوم. این به تو نوعی چشم‌اندازِ خدایی می‌دهد که مسیرِ تحولِ انسان را با آن بسنجی. محصولِ این زیستِ توده‌ای از نظرِ تو، جنگلی مستعد است که گیاهِ آگاهی از دلِ خاکِ حاصلخیزش به بیرون سر باز می‌کند. توده‌ها می‌میرند و لگدکوب می‌شوند و شکل‌هایِ متنوعِ آگاهی (حقیقی یا دروغین) از خاک‌شان تغذیه می‌کنند.

دوستِ من! من موجودی ضعیف و ناتوان ام. نمی‌توانم این دیدگاهِ خداییِ تو را سرلوحه‌یِ زندگی قرار بدهم. نه می‌توانم با آن مخالف باشم، نه می‌توانم از آن برایِ تسکینِ کنجکاوی‌هایِ روزمره‌ام بهره ببرم. می‌خواهم بگویم که دستِ من را بگیر و پایین‌تر بیا. من را به خاطرِ غرورِ فاصله گرفتن از آدم‌ها شماتت کردی، اما خودت نقابِ خدا به صورت زدی. سؤالی که با تو می‌خواهم در میان بگذارم این است که چرا نسبت به حقیقت و دروغِ شکل‌هایِ متنوعِ آگاهی این قدر خنثا و بی‌جهت ای؟ چرا با این که می‌دانی توده‌ها از دروغ می‌آویزند، این دروغ را رسوا نمی‌کنی و در برابرش نمی‌ایستی؟ چرا قدری شبیهِ آدم‌ها نمی‌شوی و چرا آدم بودن‌ات را پنهان می‌کنی؟ کمی قبل گفتی که با من هم‌عقیده‌ای که توده‌ها اسیرِ توهمات‌شان اند. پس چرا این توهمات را هم‌ارزِ شکل‌هایِ اصیلِ آگاهی قرار می‌دهی و از بیخ و بن انکارشان نمی‌کنی؟

فرزانه: فکر می‌کنم که مشکلِ تو اینجا ست که به حقیقت و دروغ قائل ای و این‌ها را چیزهایی از قبل موجود می‌دانی. گمان می‌کنی حقیقت‌ها آشکار اند و دروغ‌ها معلوم. در حالی من فکر می‌کنم که حقیقت «آشکار شدن» است و ناحقیقت «پنهان ماندن». طول می‌کشد تا چیزی چنان جا بیافتد که انکارش همچون انکارِ خورشید برایِ آدمیان دشوار باشد. فرض کن که کلِ آگاهیِ بشری، با همه‌یِ شکل‌هایِ متنوع‌اش، نوعی آبِ جاری ست که از شیبِ زمین برایِ حرکت تبعیت می‌کند. رگه‌هایِ این آب به هر سمتی سرک می‌کشند و باریکه‌هایِ آن، چونان مویرگ‌هایِ جداشده از بسترِ رو، به هر سمتی که شیبِ زمین اقتضا کند می‌روند. جریانِ اصلیِ آگاهی، که عمیق و زورمند و تناور است، همان آگاهیِ توده‌ای ست که در بسترِ پهناورِ زمین جاری شده. مویرگ‌ها، جهش‌هایی اند که آب برایِ پیدا کردنِ مسیرهایِ تازه و همراهی با شکل‌هایِ متنوعِ زمینِ پیشِ روی‌اش باز کرده. مویرگ‌ها نیروی‌شان را از جریانِ اصلی گرفته اند. به یاریِ او دوام دارند. این که مسیری تازه را می‌پیمایند و گروهی را به دنبالِ خود می‌کشند، به این معنی نیست که به کلی از بدنه‌یِ اصلیِ آگاهیِ توده‌ای بُریده اند. مسیری بر آن‌ها آشکار شده که دیگران آن را نمی‌بینند، اما این به معنایِ آن نیست که دیگران در مسیری دروغین اند و حقیقت پیمودنِ آن باریکه‌راه بوده است. این رودِ خروشان به هرزآب‌ها، مویرگ‌ها، مرداب‌ها، آب‌هایِ راکد و پسمانده و خلاصه به همه‌یِ شکل‌هایِ آگاهی اجازه می‌دهد که از کالبدش تغذیه کنند: رودی خروشان که حقایق همچون فرزند از دامن‌اش به بیرون می‌جهند.

سروش: راست می‌گویی. آنچه می‌گویی تسکین‌بخش است، اما نمی‌توانم آن را به خوبی با واقعیتِ انسانی تطبیق بدهم. من از حقیقت و دروغ حرف می‌زنم و تو از حقیقت و ناحقیقت. گفتارِ تو متواضعانه‌تر است، اما هیچ گاه گروهی از انسان‌ها را دیده‌ای که به خاطرِ منافع و دوستی‌های‌شان، حالت و وضعیتِ واقعیِ امور را جورِ دیگری جلوه بدهند؟ دارم به این فکر می‌کنم که دروغ واژه‌ای برایِ نامیدنِ وضعیتی ست که در آن، آگاهی یا دست‌کم پنداری از حقیقت و درستی وجود دارد. فردی که دروغ می‌گوید مخالفِ آگاهیِ خودش سخن می‌گوید. می‌خواهم در موافقت با تو بگویم که نمی‌توان هر شکلی از ناحقیقی بودن و ناراستی را دروغ نامید. واژه‌یِ «ناحقیقت»، که گفتی، شاید گویاتر باشد. بسیاری از انسان‌ها به ناحقیقی بودنِ پندارشان آگاهی ندارند. صادقانه و مؤمنانه روایتی که به واسطه‌یِ تربیت، افکارِ نامنسجم، و زورِ نظامِ اجتماعی پذیرفته اند را زندگی می‌کنند و به همین دلیل، «مردم دروغ نمی‌گویند». هر کس همان راهی را می‌رود که در سرش حک شده، بی آن که فاصله و نسبت‌اش با حقیقت را بسنجد. حالا می‌خواهم از واژگانِ خودت بهره بگیرم. گمان نمی‌کنی که آگاهیِ توده‌ای، که آن را به رود یا زمینِ حاصلخیز شبیه کردی، ناحقیقی ست و هر حقیقتی برایِ به بیان آمدن باید از آن فاصله بگیرد تا عیان شود؟ این شاید در تشبیه‌ها و مثال‌هایِ خودت هم به نحوی آمده. می‌خواهم بپرسم آیا در نظرت، جناحِ حقیقت جناحِ فاصله گرفتن از آگاهیِ توده‌ای و ایستادن در برابرِ آن است؟ آیا این ناامیدکننده نیست که آگاهیِ انسانی در مقیاسِ جمعی، ناتوان از توسل به حقیقت است؟ ناامیدکننده نیست که ما هرگز نتوانیم حولِ حقیقت متحد شویم؟ و آیا همین ناامیدی نیست که تو را، ای دوستِ من، واداشته تا موضعی خنثا و طبیعی‌انگار نسبت به ناحقایقِ زندگیِ توده‌ای داشته باشی؟

فرزانه: می‌دانم از چه سخن می‌گویی. من هم راه و مسیرِ قاطعی ندارم. اما می‌خواهم از تو دعوت کنم این سخن را بیازمایی: حقیقت آن چیزی نیست که ما انسان‌ها باید حول‌اش متحد شویم. آگاهی آن چیزی نیست که صرفاً در شکل‌هایِ خالص و پیراسته‌اش شایسته‌یِ احترام باشد. رفیق! می‌دانم که به این اندیشیده‌ای که چرا ناحقایق این توانایی را دارند که با سرعت و گستردگی جهانِ زندگیِ انسانی را تسخیر کنند. حتم دارم می‌دانی توسل به ناحقیقت نتیجه‌یِ ضعفی ست که انسان همیشه وانمود کرده که نقطه‌یِ قوتِ او ست: آگاهی. واقعیت این است که انسان نمی‌تواند از خیلی چیزها سر در بیاورد و نسبت به آن‌ها آگاه شود، اما برایِ این که کاری کند و در مسیری باشد، نیاز به دانستن دارد. این نیاز که اغلبِ اوقات به دلیلِ فقدانِ چیزی که بتوان از آن آویخت، شکلِ ناتوانی به خود گرفته، البته اقسامِ گوناگونی دارد. مثلاً ما نمی‌توانیم از معنا و هدفِ جهانی که در آن ایم سر در بیاوریم. آگاهیِ انسانی صرفاً چیزهایی هم‌ارز و هم‌ردیف با خودش را لمس می‌کند. به بالاتر و پایین‌تر راهی نیست. یا مثلاً چیزهایی هست که از جنسِ هستیِ حیوانیِ خودمان اند، اما از نظر پنهان اند و به نحوِ مستقیم به درون‌شان راهی نداریم. افکار و ایده‌هایِ یک انسانِ دیگر، یا تصمیماتِ کلانِ سیاسی، یا توطئه‌ها و دسیسه‌هایِ پشتِ پرده، همه و همه وجود دارند، اما آگاهیِ ما راهی به آن‌ها ندارد. و دوستِ من! تو بهتر از هر کسی می‌دانی که بخشِ بزرگ‌تری از هستیِ انسانی درونِ سایه رشد کرده و نقاطِ نورانی ناچیز و کم‌تعداد بوده اند. انسانی که به بودنِ در سایه خو گرفته، زمانی که چیزی را نداند، وانمود می‌کند که می‌داند. قوتِ انسان نه آگاهی، که حدس زدن است. حدس‌هایِ خوب نجات‌بخش بوده اند و چون نجات‌بخش اند، حقیقت پنداشته می‌شوند. انسان محتاجِ نور است و جایی که نور نباشد وانمود می‌کند که نوری هست. کلِ جعلیات و ناحقایقِ تاریخِ آگاهیِ انسانی، کلِ این منظومه‌یِ حدسیاتِ بشری، تلاشی سترگ بوده برایِ پُر کردنِ خلاءِ نادانی، در جایی که آگاهی مسیرِ مستقیمی به درون‌اش نمی‌یابد.

سروش: خیلی جالب است! پس تو گمان می‌کنی که «ناآگاهی» وضعیتِ بشر و «آگاهی» مدعایِ توخالی و در واقع، نقطه‌ضعفِ او ست. در نظرِ تو آنچه در میان است نه آگاهی و شکل‌هایِ مختلفِ حقیقت، بلکه حدسیاتی ست که گاهی خوب از آب در می‌آیند و کار می‌کنند و گاهی هم راه به جایی نمی‌برند. پیشِ چشمِ تو همه‌چیز پنهان است و راهی به این تاریکیِ پنهان نیست، جز حدسیاتی که به یاریِ نیرویِ توده‌ایِ جمعیت‌هایِ انسانی ممکن شده اند. من نمی‌توانم این نظر را بپذیرم. در واقع، نمی‌توانم به طورِ کامل آن را بپذیرم. آنچه می‌گویی زیبا و همساز است، و حتا در مواردی به گمان‌ام حقیقت دارد. علاوه بر این، تو چنان شیوا و بلیغ سخن می‌گویی و چنان با حرکتِ دست و سر و بدن اشارات و تشبیه‌های‌ات را می‌آرایی که آدم فریفته‌یِ نمایشی می‌شود که بر پا شده و افکار و ایده‌هایِ خودش را از یاد می‌برد. آنجا که زیبایی هست، حقیقت درنگ می‌کند. اما باید بگویم که کلیت بخشیدن به تمامِ ساحتِ آگاهی و قرار دادن‌اش زیرِ حدس در نگاهِ من کاری نادرست است. راهِ تو به گمانِ من آسان است، آسان و زیبا و امن. تجربه به من آموخته که راهِ حقیقت ناهموار و پُر فراز و نشیب است و زیبایی تنها گاهی می‌تواند همچون چاشنی این مسیرِ دشوار را تحمل‌پذیر کند. اکنون که به اینجا رسیده ایم، می‌شود تا با هم در موردِ شکل‌هایِ مختلفِ آگاهی حرف بزنیم. اما خسته ام. غروب است و تو هم باید بروی. فردا حرف بزنیم و فرصت بدهیم تا آنچه تا کنون گفته‌ایم ته‌نشین شود. گفت‌و‌گو رد و اثرِ خود را همیشه روزِ بعد به جا می‌گذارد. میانِ دو گفت‌وگو خواب باید حکمرانی کند.

۱۴۰۱/۸/۲۳

حکمرانیِ طبقاتی

نظامِ ج.ا. را واجدِ دو سویه بدانیم که پیش‌تر درباره‌اش حرف زدیم: (1) «دولتِ ج.ا.» و (2) «نهادِ ولایت، در قالبِ مؤثرترین نمودش: سپاه». دومی بر اولی به لحاظِ حقوقی غلبه دارد.

«دولتِ ج.ا.» دولتی ست با ویژگی‌هایِ عامِ یک دولتِ متعارفِ جهانی که جهت‌گیریِ کلی‌اش در خدمتِ ارزش‌هایِ سرمایه‌داریِ جهانی، استثمارِ گروه‌هایِ ضعیف، و بسطِ امکاناتِ طبقه‌یِ متوسط است. این دولت اصولاً برایِ این درست شده که نقشی جهانی و ملی را هم‌زمان ایفا کند. بر این مبنا، دولتِ ج.ا. سازمانی ست طبقاتی که مطابق با وظیفه‌یِ جهانی‌اش ماهیتاً توسعه‌گرا ست، و موقعیت‌ها و مواضعِ کلیدی‌اش را تکنوکرات‌ها اشغال کرده و خواهند کرد. اهدافِ آموزشی و تولیداتِ فرهنگی و ایدئولوژیکِ این دولت تولیداتی ست هم‌سو با ارزش‌هایِ بورژوازیِ جهانی، و عاری از نگرشِ انتقادی به وضعیتِ مدرن. دانشگاه‌هایِ ایران برایِ موقعیت‌هایِ شغلیِ دولتی تکنوکرات تربیت می‌کنند، چشمِ نخبگانِ سیاسیِ دولتی به آخرین نظریه‌ها و متدهایِ علمیِ روزِ جهان است، علم و دانشِ جریانِ اصلیِ مستقر در کشورهایِ انگلیسی‌زبان را ستایش می‌کنند (حتا علومِ انسانی و فرهنگی‌اش را)، ضوابط و قواعدِ حاکم بر بانکِ جهانی، صندوقِ بین‌المللیِ پول، معاهداتِ مالی و نهادیِ بین‌المللی، جوایز و تشویق‌هایِ بین‌المللی (خصوصاً از جانبِ شمالِ جهانی)، و مسائلی از این قبیل را محترم و عاقلانه و مهم می‌شمارند.

از زاویه‌یِ دیدِ طبقاتی، این «دولت» در خلالِ سال‌هایِ پس از جنگ، قائل به رژیمِ انباشتِ سرمایه‌دارانه بوده و متعاقباً، به تقویتِ طبقه‌ای از انسان‌ها کمک کرده که می‌شود با مسامحه آن‌ها را «طبقه‌یِ متوسط» نامید: منظورِ من از «طبقه‌یِ متوسط» در اینجا، به شکلِ کاملاً محدود و بدونِ شاخ و برگ، طبقه‌ای ست که برایِ معاش، چندان متکی به کارِ بدنی نیست و با فروشِ خدمات، دانش، یا با اتکا به جابه‌جاییِ اطلاعات، و مواردِ اینچنینی امرارِ معاش می‌کند و/یا ثروت می‌اندوزد. این طبقه یک‌دست نیست. در لایه‌هایِ مختلف‌اش، اهداف و مسائلِ مشابهی ندارد. عمیقاً به شهر و زندگیِ مبتنی بر خدماتِ شهری وابسته است و در همه‌جا تقریباً از الگویِ مشابهی برایِ زیستن تبعیت می‌کند که مستلزمِ پیروی از فرم‌های خاصی ست که در آن، آپارتمان، اتومبیل، مراکزِ تفریحی و فرهنگی، مشاغلِ اداری و خدماتی، سفر، سینما و این قبیل چیزها استخوان‌بندیِ رضایتِ مادی از زندگی را تشکیل می‌دهند. دولتِ ج.ا. دولتی ست برآمده از این طبقه و در خدمتِ این طبقه، عمیقاً گره‌خورده با ارزش‌هایِ فرهنگیِ این طبقه، که اعضایِ متعارف‌اش به لحاظِ فانتزی‌هایِ خیالی، خود را متعلق به رده‌ای با ویژگی‌هایِ جهانی می‌دانند که دولت‌ها موظف اند از منافعِ آن‌ها در سطحِ ملی و جهانی صیانت کنند و پاسدارِ سبکِ زندگی‌شان باشند. رسانه‌هایِ جریانِ اصلی بر همین فرض خبر تولید می‌کنند، و کارگزارانِ دولتی خودشان را با تکیه به همین فرضیات قضاوت می‌کنند و رأی به پیشرفت یا عقب‌ماندگیِ این کشور یا آن کشور می‌دهند.

در عینِ حال، به این خاطر که «نظامِ ج.ا.» واجدِ سویه‌یِ ولایی و مستقل از دولت است، الزاماً از کنش‌ها و اهدافِ عُرفیِ سرمایه‌داریِ جهانی پیروی نمی‌کند و ایده‌ها و استراتژی‌هایی دارد که در برخی موارد، متفاوت از مسائلِ متعارفِ طبقه‌یِ متوسط در نظمِ سرمایه‌داریِ متأخر است. این که سویه‌یِ ولایی (سپاه) از نظمِ متعارفِ سرمایه‌داری پیروی نمی‌کند، ابداً به این معنی نیست که به لحاظِ مبانیِ اقتصادی و طبقاتی نگرشِ متفاوتی دارد، یا قصد دارد تا منطقِ سرمایه‌دارانه را دگرگون کرده یا در برابرش مقاومت کند. تقابلِ سویه‌یِ ولایی با عرفِ سرمایه‌داری تقابلی سیاسی و فرهنگی ست، برآمده از تاریخِ مبارزاتِ مردمِ ایران در برابرِ استعمار و تحقیرهایِ غرب، و شکست خوردن و به حاشیه رفتنِ گروه‌هایِ اجتماعیِ مشخصی که حاملِ ایده‌ها و افکارِ بدیل بوده اند. به این معنی، سویه‌یِ ولایی در پیوند با فقهِ اسلامی، به نحوِ عمیقی حامیِ ارزش‌هایِ سرمایه‌دارانه است، ایده‌یِ بدیلِ اقتصادی و سیاسی ــ و حتا فرهنگی ــ ندارد، با سویه‌ای از امپریالیسمِ غربی مشکل دارد که غرور و تفاخرِ غربی‌ها را حمل می‌کند، و این ظرفیت را دارد که در بزنگاه‌هایِ تاریخی متحدِ استراتژیکِ غرب باشد، اگر که هویتِ فرهنگیِ بومی و بدیل‌اش (آن جور که خودش می‌پسندد) به رسمیت شناخته شود. پیامدِ این ماجرا این است که خویِ سرمایه‌دارانه‌یِ کاسب‌پیشه و فرصت‌طلبانه‌ای که بتواند نسبت به تمایزِ فرهنگی و ایدئولوژیک بی‌تفاوت باشد، یا آن دسته از طبقه‌یِ متوسطِ سرمایه‌دار در داخلِ ایران که می‌توانند بینِ ارزش‌هایِ سرمایه‌داریِ تاجرپیشه و ایدئولوژیِ فرهنگیِ شیعه پیوندهایِ نمایشی و نمادین، یا حتا از سرِ باور، برقرار کنند، در اتحاد با سویه‌یِ ولایی فرصتی برایِ انباشتِ سرمایه و اعمالِ قدرتِ قانونی یا غیرقانونی (رسمی یا غیررسمی) در ایران می‌یابند.

در موردِ سپاه و سویه‌یِ ولایی، علاوه بر چارچوبِ کلیِ فوق، باید این را نیز در نظر داشت که واجدِ این ویژگی هم هست که با حضور در دلِ ساختارِ سیاسی و اجتماعیِ ایران، روزنه‌ای برایِ تنفس، عرضِ اندام، و قدرت‌گیریِ طبقاتِ فقیر و گروه‌هایِ حاشیه‌ایِ جامعه، تحتِ لوایِ یک ایدئولوژیِ مشترک فراهم کرده است. سپاه برایِ بی‌قدرتانِ تابع‌اش لحظه‌یِ قدرت‌گیری و انسجام است. ولی در عینِ حال، قادر نیست تا پشتیبان و پیش‌برنده‌یِ منافعِ متحدانِ فقیر‌ـ‌ایدئولوژیک‌اش در طولانی‌مدت باشد. در واقع، چنان که اشاره شد، تناقضِ ماجرا این است که این سویه‌یِ ولاییِ حکومتِ ما، صرفاً به لحاظِ فرهنگی و سیاسی نیرویی علیهِ نظم و تحکمِ غربی ست، اما از چشم‌اندازِ اصولِ نظری و مبانیِ اقتصادی و اجتماعی، پیروِ همان منطقی ست که بر سرمایه‌داریِ جهانی حاکم است. و این یعنی، حدِ بالایِ کنشِ جانبدارانه‌اش برایِ تهی‌دستان در این است که با اتکا به زور و فشارِ اربابیِ موسمی، جایِ نحیفی سرِ سفره برایِ بعضی‌شان باز کند، نه آن که اصولاً سفره را به هم بزند، یا آن را جورِ دیگری بچیند که امکانات و فرصت‌ها به شکلِ برابری‌طلبانه چیده شده باشند. در واقع، سویه‌یِ ولایی نمی‌خواهد منطقِ دولتِ مستقر در ج.ا. را دگرگون کند، بلکه دولت را به عنوانِ چیزی مطیع و گوش‌به‌فرمان می‌پسندد تا چنان که گفتیم، بتواند به واسطه‌اش «تعارضِ اصلی» را پنهان کند.

به این معنی و با اتکا به آنچه تا اینجا گفتیم، کلیتِ نظامِ ج.ا. نوعی حکمرانیِ طبقاتی ست که کارویژه‌هایِ جهانی‌اش برایِ بسطِ سلطه و استثمارِ طبقاتی در داخلِ ایران را با اتکا به مواضعی که به تکنوکرات‌ها داده پیش بُرده، اما در عینِ حال، به سببِ ماهیتِ سیاسیِ متعارض‌اش، فاقدِ اعتماد به نفس است و نمی‌تواند به طورِ کامل در همان زمینی بازی کند که عرفِ سرمایه‌داریِ جهانی از او انتظارش را دارد. اینجاها ست که احتمالاً نزدِ خودش این پرسش را پیش می‌کشد که چرا در سطحِ جهانی به عنوانِ یک حکمرانیِ متعارف پذیرفته نمی‌شود.